تنها ترین تنها

من کسی هستم که...
شنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۳، ۰۱:۱۰ ب.ظ

داستان های کوتاه طنز


حکایت جذاب مرگ گربه
حکیمی بر سر راهی می‌ گذشت . دید پسر بچه ‌ای گربه خود را در جوی آب می ‌شوید .
گفت : گربه را نشور ، می ‌میرد !
بعد از ساعتی که از همان راه بر می‌ گشت دید که بعله ... !
گربه مرده و پسرک هم به عزای او نشسته .
گفت : به تو نگفتم گربه را نشور ، می ‌میرد ؟
پسرک گفت : برو بابا ، از شستن که نمرد ، موقع چلاندن مرد !

حکایت همه کس - یک کس - هر کس و هیچ کس
چهار نفر بودند بنام های همه کس - یک کس - هر کس و هیچ کس
یک کار مهم وجود داشت که میبایست انجام می شد و از همه کس خواسته شد آن را انجام دهد .
همه کس میدونست که یک کسی آن را انجام خواهد داد .
هر کسی میتوانست آن را انجام دهد اما هیچ کس آن را انجام نداد .
یک کسی از این موضوع عصبانی شد به خاطر اینکه این وظیفه همه کس بود .
همه کس فکر می کرد هر کسی نمی تواند آن را انجام دهد اما هیچ کس نفهمید که هر کسی آن را انجام نخواهد داد .
سرانجام این شد که همه کس یک کسی را برای کاری که هر کسی نمی توانست انجام دهد و هیچ کس انجام نداد سرزنش کرد .

حکایت شیری که عاشق آهو شدشیر نری دلباخته ‏ی آهوی ماده شد .
شیر نگران معشوق بود و می‏ ترسید بوسیله ‏ی حیوانات دیگر دریده شود .
از دور مواظبش بود ...
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست ، شیری را دید که به آهو حمله کرد . فوری از جا پرید و جلو آمد .
دید ماده شیری است . چقدر زیبا بود ، گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت .
با خود گفت : حتما گرسنه است . همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد .
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد ...
نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوق تون نباشید !! و در دنیا رو سه چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوق تون و سومی را یادم رفت . اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه .

ماه عسل و مراحل ازدواج
گویند : پسری قصد ازدواج داشت .
پدرش گفت : بدان ازدواج سه مرحله دارد .
مرحله اول ماه عسل است که در آن تو صحبت می‌ کنی و زنت گوش می‌ دهد .
مرحله دوم او صحبت می‌ کند و تو گوش می ‌کنی ،
اما مرحله سوم که خطرناک ترین مراحل است
و آن موقعی است که هر دو بلند بلند داد می‌ کشید و همسایه‌ ها گوش می‌ کنند !

اعتراف نزد کشیش درباره یهودی بزدل
مرد برای اعتراف نزد کشیش رفت .
« پدر مقدس ، مرا ببخش . در زمان جنگ جهانی دوم من به یک یهودی پناه دادم »
« مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم »
« اما من ازش خواستم برای ماندن در انباری من هفته ای بیست شیلینگ بپردازد »
« خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده . اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادی ، بنابر این بخشیده می شوی »
« اوه پدر این خیلی عالیه . خیالم راحت شد . حالا می تونم یه سئوال دیگه هم بپرسم ؟ »
« چی می خوای بپرسی پسرم ؟ »
« به نظر شما باید بهش بگم که جنگ تموم شده ؟

بحث حضرت یونس و جواب دندان شکن کودک
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ ‌ها بحث مى‌ کرد .
معلم گفت : از نظر فیزیکى غیر ممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود اینکه پستاندار عظیم ‌الجثه‌ اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد .
دختر کوچک پرسید : پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد ؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌ تواند آدم را ببلعد . این از نظر فیزیکى غیر ممکن است .
دختر کوچک گفت : وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌ پرسم .
معلم گفت : اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى ؟
دختر کوچک گفت : اونوقت شما ازش بپرسید .

حکایت جذاب آغا محمد خان و شکایت شاکی
در زمان آغا محمد خان قاجار ، شخصى از حاکم شهر خود که با صدر اعظم نسبت داشت ، نزد صدر اعظم شکایت برد .
صدر اعظم دانست حق با شاکى است گفت : اشکالى ندارد ، مى توانى به اصفهان بروى .
مرد گفت : اصفهان در اختیار پسر برادر شماست .
گفت : پس به شیراز برو .
او گفت : شیراز هم در اختیار خواهر زاده شماست .
گفت : پس به تبریز برو .
گفت : آنجا هم در دست نوه شماست .
صدر اعظم بلند شد و با عصبانیت فریاد زد : چه مى دانم برو به جهنم .
مرد با خونسردى گفت : متاسفانه آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارد .

کل کل حمید مصدق و فروغ فرخ زاد در شعر معروف سیب
" حمید مصدق خرداد ۱۳۴۳ ″
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز ،
سال هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

" جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق "
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت : برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ... .
و من رفتم و هنوز سال هاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

بازاریاب

یه بازاریابِ جارو برقی درِ یه خونه ای رو میزنه، و تا خانمِ خونه در رو باز میکنه قبل از اینکه حرفی زده بشه، بازاریاب میپره تو خونه و یه کیسه کود گاوی رو روی فرش خالی میکنه و میگه: اگه من قادر به جمع کردن و تمیز کردنِ همه ی اینها با این جاروبرقی قدرتمند نباشم حاضرم که تمامِ این گُـ ــه ها رو بخورم!

خانوم میگه: سُــسِ سفید میخوای یا قرمز؟

بازاریاب: چــــرا؟

خانوم: چند وقته برقِ خونه مون قطعه ..!


پدرومادرزن

زنه دیروقت به خونه رسید آهسته کلید رو انداخت و درو باز کرد و یکسر به

اتاق خواب سر زد
ناگهان بجای یک جفت پا دو جفت پا داخل رختخواب دید
بلافاصله رفت و چوب گلف شوهرش رو برداشت و تا جایی که میخوردند آن دو را
با چوب گلف زد و خونین و مالی کرد.
بعد با حرص بطرف اشپزخانه رفت تا ابی بخورد
با کمال تعجب شوهرش را دید که در آشپزخانه نشسته است.
شوهرش گفت سلام عزیزم!
پدر و مادرت سر شب از شهرشون به دیدن ما اومده بودند چون خسته بودند
بهشون اجازه دادم تو رختخواب ما استراحت کنند

راستی بهشون سلام کردی؟؟؟؟؟؟


کش شلوار



یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه متور گازیه غیییییژ ازش جلو زد! دیگه پاک قاطی می کنه با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!! طرف کم میاره، میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده . خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا ! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی روی ما رو کم کردی؟!موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه :
والله ... داداش... خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!...کش شلوارم گیر کرده به آیینه بغلت!

مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.

مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود.

روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست

و روز بعد و روز بعد

این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟

بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و ... ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود.

بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟»
مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره.»


پیشنهاد میکنم نخونید

تعدادى پیرزن با اتوبوس عازم تورى تفریحى بودند. پس از مدتى یکى از پیرزنان به پشت راننده زد و یک مشت بادام به او تعارف کرد راننده تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد. در حدود ٤٥ دقیقه بعد دوباره پیرزن با یک مشت بادام نزد راننده آمد و بادام‌ها را به او تعارف کرد راننده باز هم تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد. این کار دوبار دیگر هم تکرار شد تا آن که بار پنجم که پیرزن باز با یک مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسید چرا خودتان بادام‌ها را نمى‌خورید؟ پیرزن گفت چون ما دندان نداریم. راننده که خیلى کنجکاو شده بود پرسید پس چرا آن‌ها را خریده‌اید؟ پیرزن گفت ما شکلات دور بادام‌ها را خیلى دوست داریم!

عشق به...

از همون لحظه اول که با پدر و مادرم وارد سالن مهمانی شدم چشمم بهش افتاد و شور هیجانی توی دلم به پا کرد. طول سالن را طی کردم و روی یک صندلی نشسته دوباره نگاهش کردم درست روبروی من بود این بار یک چشمک بهش زدم و لبخند زدم و یواشکی به اطرافم نگاه کردم تا کسی منو ندیده باشد کسی متوجه من نبود. خودم را بی تفاوت مشغول حرف زدن کردم ولی چند لحظه بعد بی اختیار چشمم را بهش انداختم و بهش نگاه کردم چه جذاب و زیبا و با نفوذ بود. دوباره او چشمک زد بیشتر هیجان زده شدم. به خودم گفتم که از فکرش بیایم بیرون باز هم مشغول گوش دادن به حرف های بقیه بودم ولی حواسم به آن طرف سالن بود. می خواستم برم پیشش ولی خجالت می کشیدم جلوى والدین و صاحب خانه. حتماً اگر جلو و پیشش مى رفتم با خودشون مى گفتن عجب پسر پررویی! توی دوراهی عجیبی مانده بودم. دیگه طاقتم تمام شده بود. دل به دریا زدم و گفتم هر چه باداباد بلند شدم و با لبخند به طرفش نگاه کردم وقتی بهش رسیدم با جرات تمام دستم رو به طرفش دراز کردم؟ برش داشتم و گذاشتمش توی دهنم، به به! عجب شیرینی خامه ای خوشمزه ای بود!

سازمان بهداشت جهانی برای آزمایش یک واکسن خطرناک وجدید احتیاج یه داوطلب داشت. از میان مراجعین فقط سه نفر واجد شرایط اعلام شدند:

یک آلمانی ،یک فرانسوی و یک ایرانی قرار شد با تک تک آنان مصاحبه شود برای انتخاب نهایی مصاحبه از آلمانی پرسید: برای اینکار چقدر پول میخواهید؟

او گفت من صد هزار دلار، این را میدهم به زنم که اگر از این واکسن مردم یا فلج شدم، زنم بی پول نماند.

مصاحبه گر او را مرخص کرد وهمین سوال را از فرانسوی نمود.

او گفت من دویست هزار دلار میگیرم، صدهزار تا برای زنم و صد هزار تا برای معشوقه ام.

وفتی او هم رفت، ایرانی گفت من سیصد هزار دلار می خواهم.

صد هزار برای خودم

صد هزار تا هم حق حساب شما

صد هزار تاش هم میدیم به آلمانی که واکسن را بهش بزنیم !!!

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.
هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.

و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...
حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.

همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت ودر را روی خودشان قفل کردند. بعد مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد در توالت را زد و گفت: بلیط لطفا! بعد در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد وبه راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.

بعداز کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند اما درکمال تعجب دیدند آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط مسافرت کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند. سه آمریکایی رفتند توی یک توالت وسه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحضه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط لطفا!!!

تعدادی مرد در رخت کن یک باشگاه گلف هستند،موبایل یکی از آنها زنگ می زند،مردی گوشی را بر میدارد و روی اسپیکر می گذارد و شروع به صحبت می کند،همه ساکت می شوند و به گفتگوی او با طرف مقابل گوش می دهند.

مرد: بله بفرمایید.

زن: سلام عزیزم باشگاه هستی؟

مرد: سلام بله باشگاه هستم.

زن: من الان توی فروشگاهم یک کت چرمی خیلی شیک دیدم فقط هزار دلاره میشه بخرم؟

مرد: آره اگه خیلی خوشت اومده بخر.

زن: می دونی از کنار نمایشگاه ماشین هم که رد می شدم دیدم اون مرسدس بنزی که خیلی دوست داشتم رو واسه فروش آوردن خیلی دلم میخواد یکی از اون ها رو داشته باشم.

مرد: چنده؟

زن: شصت هزار دلار.

مرد: باشه اما با این قیمتی که داره باید مطمئن بشی که همه چیزش رو به راهه.

زن: آخ مرسی یه چیز دیگه هم مونده اون خونه ای که پارسال ازش خوشم میومد رو هم واسه فروش گذاشتن 950000 دلاره.

مرد: خوب برو بگو 900000 تا اگه میتونی بخرش.

زن: باشه بعدا می بینمت خیلی دوستت دارم.

مرد: خداحافظ

مرد گوشی را قطع می کند مرد های دیگر با تعجب مات و مبهوت به او خیره می شوند.

بعد مرد می پرسد: این گوشی مال کیه؟؟؟




نوشته شده توسط محمد عبدی زاده
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

تنها ترین تنها

من کسی هستم که...

داستان های کوتاه طنز

شنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۳، ۰۱:۱۰ ب.ظ


حکایت جذاب مرگ گربه
حکیمی بر سر راهی می‌ گذشت . دید پسر بچه ‌ای گربه خود را در جوی آب می ‌شوید .
گفت : گربه را نشور ، می ‌میرد !
بعد از ساعتی که از همان راه بر می‌ گشت دید که بعله ... !
گربه مرده و پسرک هم به عزای او نشسته .
گفت : به تو نگفتم گربه را نشور ، می ‌میرد ؟
پسرک گفت : برو بابا ، از شستن که نمرد ، موقع چلاندن مرد !

حکایت همه کس - یک کس - هر کس و هیچ کس
چهار نفر بودند بنام های همه کس - یک کس - هر کس و هیچ کس
یک کار مهم وجود داشت که میبایست انجام می شد و از همه کس خواسته شد آن را انجام دهد .
همه کس میدونست که یک کسی آن را انجام خواهد داد .
هر کسی میتوانست آن را انجام دهد اما هیچ کس آن را انجام نداد .
یک کسی از این موضوع عصبانی شد به خاطر اینکه این وظیفه همه کس بود .
همه کس فکر می کرد هر کسی نمی تواند آن را انجام دهد اما هیچ کس نفهمید که هر کسی آن را انجام نخواهد داد .
سرانجام این شد که همه کس یک کسی را برای کاری که هر کسی نمی توانست انجام دهد و هیچ کس انجام نداد سرزنش کرد .

حکایت شیری که عاشق آهو شدشیر نری دلباخته ‏ی آهوی ماده شد .
شیر نگران معشوق بود و می‏ ترسید بوسیله ‏ی حیوانات دیگر دریده شود .
از دور مواظبش بود ...
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست ، شیری را دید که به آهو حمله کرد . فوری از جا پرید و جلو آمد .
دید ماده شیری است . چقدر زیبا بود ، گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت .
با خود گفت : حتما گرسنه است . همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد .
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد ...
نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوق تون نباشید !! و در دنیا رو سه چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوق تون و سومی را یادم رفت . اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه .

ماه عسل و مراحل ازدواج
گویند : پسری قصد ازدواج داشت .
پدرش گفت : بدان ازدواج سه مرحله دارد .
مرحله اول ماه عسل است که در آن تو صحبت می‌ کنی و زنت گوش می‌ دهد .
مرحله دوم او صحبت می‌ کند و تو گوش می ‌کنی ،
اما مرحله سوم که خطرناک ترین مراحل است
و آن موقعی است که هر دو بلند بلند داد می‌ کشید و همسایه‌ ها گوش می‌ کنند !

اعتراف نزد کشیش درباره یهودی بزدل
مرد برای اعتراف نزد کشیش رفت .
« پدر مقدس ، مرا ببخش . در زمان جنگ جهانی دوم من به یک یهودی پناه دادم »
« مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم »
« اما من ازش خواستم برای ماندن در انباری من هفته ای بیست شیلینگ بپردازد »
« خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده . اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادی ، بنابر این بخشیده می شوی »
« اوه پدر این خیلی عالیه . خیالم راحت شد . حالا می تونم یه سئوال دیگه هم بپرسم ؟ »
« چی می خوای بپرسی پسرم ؟ »
« به نظر شما باید بهش بگم که جنگ تموم شده ؟

بحث حضرت یونس و جواب دندان شکن کودک
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ ‌ها بحث مى‌ کرد .
معلم گفت : از نظر فیزیکى غیر ممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود اینکه پستاندار عظیم ‌الجثه‌ اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد .
دختر کوچک پرسید : پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد ؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌ تواند آدم را ببلعد . این از نظر فیزیکى غیر ممکن است .
دختر کوچک گفت : وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌ پرسم .
معلم گفت : اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى ؟
دختر کوچک گفت : اونوقت شما ازش بپرسید .

حکایت جذاب آغا محمد خان و شکایت شاکی
در زمان آغا محمد خان قاجار ، شخصى از حاکم شهر خود که با صدر اعظم نسبت داشت ، نزد صدر اعظم شکایت برد .
صدر اعظم دانست حق با شاکى است گفت : اشکالى ندارد ، مى توانى به اصفهان بروى .
مرد گفت : اصفهان در اختیار پسر برادر شماست .
گفت : پس به شیراز برو .
او گفت : شیراز هم در اختیار خواهر زاده شماست .
گفت : پس به تبریز برو .
گفت : آنجا هم در دست نوه شماست .
صدر اعظم بلند شد و با عصبانیت فریاد زد : چه مى دانم برو به جهنم .
مرد با خونسردى گفت : متاسفانه آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارد .

کل کل حمید مصدق و فروغ فرخ زاد در شعر معروف سیب
" حمید مصدق خرداد ۱۳۴۳ ″
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز ،
سال هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

" جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق "
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت : برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ... .
و من رفتم و هنوز سال هاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

بازاریاب

یه بازاریابِ جارو برقی درِ یه خونه ای رو میزنه، و تا خانمِ خونه در رو باز میکنه قبل از اینکه حرفی زده بشه، بازاریاب میپره تو خونه و یه کیسه کود گاوی رو روی فرش خالی میکنه و میگه: اگه من قادر به جمع کردن و تمیز کردنِ همه ی اینها با این جاروبرقی قدرتمند نباشم حاضرم که تمامِ این گُـ ــه ها رو بخورم!

خانوم میگه: سُــسِ سفید میخوای یا قرمز؟

بازاریاب: چــــرا؟

خانوم: چند وقته برقِ خونه مون قطعه ..!


پدرومادرزن

زنه دیروقت به خونه رسید آهسته کلید رو انداخت و درو باز کرد و یکسر به

اتاق خواب سر زد
ناگهان بجای یک جفت پا دو جفت پا داخل رختخواب دید
بلافاصله رفت و چوب گلف شوهرش رو برداشت و تا جایی که میخوردند آن دو را
با چوب گلف زد و خونین و مالی کرد.
بعد با حرص بطرف اشپزخانه رفت تا ابی بخورد
با کمال تعجب شوهرش را دید که در آشپزخانه نشسته است.
شوهرش گفت سلام عزیزم!
پدر و مادرت سر شب از شهرشون به دیدن ما اومده بودند چون خسته بودند
بهشون اجازه دادم تو رختخواب ما استراحت کنند

راستی بهشون سلام کردی؟؟؟؟؟؟


کش شلوار



یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه متور گازیه غیییییژ ازش جلو زد! دیگه پاک قاطی می کنه با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!! طرف کم میاره، میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده . خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا ! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی روی ما رو کم کردی؟!موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه :
والله ... داداش... خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!...کش شلوارم گیر کرده به آیینه بغلت!

مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.

مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود.

روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست

و روز بعد و روز بعد

این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟

بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و ... ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود.

بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟»
مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره.»


پیشنهاد میکنم نخونید

تعدادى پیرزن با اتوبوس عازم تورى تفریحى بودند. پس از مدتى یکى از پیرزنان به پشت راننده زد و یک مشت بادام به او تعارف کرد راننده تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد. در حدود ٤٥ دقیقه بعد دوباره پیرزن با یک مشت بادام نزد راننده آمد و بادام‌ها را به او تعارف کرد راننده باز هم تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد. این کار دوبار دیگر هم تکرار شد تا آن که بار پنجم که پیرزن باز با یک مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسید چرا خودتان بادام‌ها را نمى‌خورید؟ پیرزن گفت چون ما دندان نداریم. راننده که خیلى کنجکاو شده بود پرسید پس چرا آن‌ها را خریده‌اید؟ پیرزن گفت ما شکلات دور بادام‌ها را خیلى دوست داریم!

عشق به...

از همون لحظه اول که با پدر و مادرم وارد سالن مهمانی شدم چشمم بهش افتاد و شور هیجانی توی دلم به پا کرد. طول سالن را طی کردم و روی یک صندلی نشسته دوباره نگاهش کردم درست روبروی من بود این بار یک چشمک بهش زدم و لبخند زدم و یواشکی به اطرافم نگاه کردم تا کسی منو ندیده باشد کسی متوجه من نبود. خودم را بی تفاوت مشغول حرف زدن کردم ولی چند لحظه بعد بی اختیار چشمم را بهش انداختم و بهش نگاه کردم چه جذاب و زیبا و با نفوذ بود. دوباره او چشمک زد بیشتر هیجان زده شدم. به خودم گفتم که از فکرش بیایم بیرون باز هم مشغول گوش دادن به حرف های بقیه بودم ولی حواسم به آن طرف سالن بود. می خواستم برم پیشش ولی خجالت می کشیدم جلوى والدین و صاحب خانه. حتماً اگر جلو و پیشش مى رفتم با خودشون مى گفتن عجب پسر پررویی! توی دوراهی عجیبی مانده بودم. دیگه طاقتم تمام شده بود. دل به دریا زدم و گفتم هر چه باداباد بلند شدم و با لبخند به طرفش نگاه کردم وقتی بهش رسیدم با جرات تمام دستم رو به طرفش دراز کردم؟ برش داشتم و گذاشتمش توی دهنم، به به! عجب شیرینی خامه ای خوشمزه ای بود!

سازمان بهداشت جهانی برای آزمایش یک واکسن خطرناک وجدید احتیاج یه داوطلب داشت. از میان مراجعین فقط سه نفر واجد شرایط اعلام شدند:

یک آلمانی ،یک فرانسوی و یک ایرانی قرار شد با تک تک آنان مصاحبه شود برای انتخاب نهایی مصاحبه از آلمانی پرسید: برای اینکار چقدر پول میخواهید؟

او گفت من صد هزار دلار، این را میدهم به زنم که اگر از این واکسن مردم یا فلج شدم، زنم بی پول نماند.

مصاحبه گر او را مرخص کرد وهمین سوال را از فرانسوی نمود.

او گفت من دویست هزار دلار میگیرم، صدهزار تا برای زنم و صد هزار تا برای معشوقه ام.

وفتی او هم رفت، ایرانی گفت من سیصد هزار دلار می خواهم.

صد هزار برای خودم

صد هزار تا هم حق حساب شما

صد هزار تاش هم میدیم به آلمانی که واکسن را بهش بزنیم !!!

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.
هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.

و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...
حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.

همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت ودر را روی خودشان قفل کردند. بعد مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد در توالت را زد و گفت: بلیط لطفا! بعد در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد وبه راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.

بعداز کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند اما درکمال تعجب دیدند آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط مسافرت کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند. سه آمریکایی رفتند توی یک توالت وسه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحضه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط لطفا!!!

تعدادی مرد در رخت کن یک باشگاه گلف هستند،موبایل یکی از آنها زنگ می زند،مردی گوشی را بر میدارد و روی اسپیکر می گذارد و شروع به صحبت می کند،همه ساکت می شوند و به گفتگوی او با طرف مقابل گوش می دهند.

مرد: بله بفرمایید.

زن: سلام عزیزم باشگاه هستی؟

مرد: سلام بله باشگاه هستم.

زن: من الان توی فروشگاهم یک کت چرمی خیلی شیک دیدم فقط هزار دلاره میشه بخرم؟

مرد: آره اگه خیلی خوشت اومده بخر.

زن: می دونی از کنار نمایشگاه ماشین هم که رد می شدم دیدم اون مرسدس بنزی که خیلی دوست داشتم رو واسه فروش آوردن خیلی دلم میخواد یکی از اون ها رو داشته باشم.

مرد: چنده؟

زن: شصت هزار دلار.

مرد: باشه اما با این قیمتی که داره باید مطمئن بشی که همه چیزش رو به راهه.

زن: آخ مرسی یه چیز دیگه هم مونده اون خونه ای که پارسال ازش خوشم میومد رو هم واسه فروش گذاشتن 950000 دلاره.

مرد: خوب برو بگو 900000 تا اگه میتونی بخرش.

زن: باشه بعدا می بینمت خیلی دوستت دارم.

مرد: خداحافظ

مرد گوشی را قطع می کند مرد های دیگر با تعجب مات و مبهوت به او خیره می شوند.

بعد مرد می پرسد: این گوشی مال کیه؟؟؟


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۷/۱۲
محمد عبدی زاده